نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

وارد اتاقش که شد با یک حرکت، گوشی موبایلش را از روی میز آرایشش قاپید و به درون اتاق لباسش رفت و خود را بر روی مبل رها کرد و شماره سپیده را گرفت. بعد از دو بوق، تماس به پیغامگیر سپیده منتقل شد:" سلام، سر کلاسم! پیغام بذارین!" تماس را قطع کرد و در اوج عصبانیتش خندید:" هنوز پاشو تو دانشگاه نذاشته، پیغامگیرشو فعال کرده که سر کلاسم!... با اون فامیل اعجوج معجوجش، حق داره!... فکر کنم می خواد یه خرده بچزونتشون، یه خرده هم سر جاشون، بنشونتشون!" با این افکار کمی آرامتر شد. نگاهی به ساعتش انداخت:" یادم رفته بود این ساعت کلاس داره!... ساعت ده، بهش زنگ می زنم که مطمئن بشم خونه س!" اما دلش آرامش می خواست! چرا خواهرش از آزار او لذت می برد!؟... حالا با باران چکار کند؟! کم خطرترین و بهترین راه این بود که جریان را از زبان خودش بشنود تا از کس دیگری، اما... با اینحال نیز از عکس العملش می ترسید. این افکار هیچ کمکی به او نمی کرد؛ عصبانی تر و آشفته تر از آن بود که بتواند تصمیمی منطقی بگیرد، بنابراین سعی کرد خود را آرام کند و بعد به سپیده زنگ بزند و با او درد دل کند. گرمکن ورزشی اش را پوشید و به باغ بزرگی که امارتشان را در بر گرفته بود، رفت. شب شده بود و همه جا تاریک بود. دلش گرفته بود و تحمل تاریکی را نداشت. همه چراغهای باغ را روشن کرد، همه جا مثل روز روشن شد! حوصله فکر کردن به آلودگی هوا و مصرف بیش از حد برق را نداشت! یک امشب را جهان به خاطر او، از خود گذشتگی کند، مگر چه می شود! شروع به گرم کردن خودش کرد تا در میان درختان شروع به دویدن کند. آمیتیس، از باغ جلوی طبقه دوم، او را در باغ پائین می دید. می دانست که حسابی خواهرش را آزرده و عصبانی کرده است، اما زمانیکه رامیس، همه چراغهای باغ را روشن کرد، فهمید این مسئله، واقعاً برای او جدی است. به دو شیوه در برخورد با خواهرش فکر می کرد که هیچکدام شامل کمک کردن به او نبود:

1: او را تنها بگذارد تا هرکار می خواهد انجام دهد.

2: سعی کند بفهمد این باران کیست و چه نقطه ضعفهایی دارد!

احساسات او هم، درهم پیچیده و نامنظم بود! خودش هم نمی دانست که دلش می خواهد، خواهرش را به حال خودش بگذارد یا درسی اساسی به او بدهد!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 16-20 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 73
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

- احتمال می دم استاد برنامه نویسیمون، تو سلف که ما رو با همدیگه دیده، همه چیزو در مورد خانوادمون از یکی شنیده، برای همینم امروز سر کلاس اینجوری رفتار کرد!

آمیتیس که تا کنون فقط در سکوت، به ماجرا گوش می داد، نگاهی به بشقاب نیمه خالی اش انداخت و بعد نگاهش را بالا آورد و به رامیس چشم دوخت و خیلی خونسرد گفت:" خب، اینکه بد نیست!... استادتون هواتو داره!" رامیس چند لحظه ای در سکوت نگاهش کرد، چرا آن دو که از لحاظ ظاهر، کاملاً شبیه به یکدیگر بودند، از لحاظ اخلاق و روحیه و طرز فکر تا این حد متفاوت بودند! آهی کشید و سعی کرد قضیه را از دیدگاه خودش، توضیح دهد:" رفتار استاد موجب شد، بچه ها علیه من جبهه بگیرن، این کجاش خوبه؟!" آمیتیس که انگار مسئله ای بدیهی را توضیح می دهد، ابروهایش را بالا داد و چشمهایش را از سر بی حوصلگی، خمار کرد:" بچه هاتونم اگه بفهمن تو دختر رئیس دانشگاهی، همه طرفدارت می شن!... اتفاقات امروز به خاطر رفتار استادت نیست، به خاطر بی اطلاعی همکلاسیاته!" رامیس می دانست که آمیتیس این را از روی تجربه می گوید. آمیتیس عادت داشت هرکجا که می رفت، به نحوی به همه می فهماند که خانواده آنها تا چه حد متشخص است و تا چه حد دیگران باید به آنها احترام می گذاشتند. رفتار و فخرفروشی ای که رامیس، اصلاً از آن خوشش نمی آمد! او به خوبی فهمیده بود که توضیح دادن، هیچ فایده ای ندارد، چرا که آن دو کلاً اصول و دیدگاهشان یکی نبود، بنابراین تصمیم گرفت که فقط مستقیماً خواسته اش را مطرح کند:" می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟!" آمیتیس حدس می زد او چه می خواهد بگوید و تصمیم گرفته بود که قبول کند در دانشگاه، او را نبیند اما شرایط را به گونه ای فراهم کند که خواهرش مجبور شود با او روبرو شود، تا عیناً بفهمد که فاش شدن هویت خانواده شان، به نفعش است نه به ضررش؛ از اینرو با ملایمت گفت:" حتماً!... چی می خوای؟!" رامیس با اینکه امیدی به جواب مثبت نداشت، با صبر و تحمل، سعی کرد به آرامی خواسته اش را مطرح کند:" میشه خواهش کنم، چند ماهی رو با ماشینت به دانشگاه نیای؟! آژانس بگیر!... اینجوری من و باران بیشتر با هم آشنا میشیم و باران می فهمه که من، اصلاً از جریاناتی مثل جریان امروز، خوشم نمیاد و موقعیتمو درک می کنه!" این خواسته خیلی بیشتر از انتظار آمیتیس بود! در حالیکه چشمهایش از تعجب گرد شده بود، با حالتی نیمه جیغ گفت:" چی؟!... با ماشین نیام دانشگاه، فقط برای اینکه باران نفهمه ما کی هستیم!؟... اصلاً این باران کیه که تا این حد برات مهمه!؟... تازه شاید اگه بفهمه تو کی هستی، بیشترم ازت خوشش بیاد!... این دیگه چه وضعیه!؟" رامیس سعی کرد با صبر و خونسردی و با ملایمت جوابش را بدهد:" ببین آمیتیس!همه مثل تو به مسائل نگاه نمی کنن!... باران بیشتر شبیه منه تا تو!" آمیتیس حسابی لجش گرفته بود. حس می کرد در این جمله، نوعی توهین نهفته است:" این باران از چه جور خانواده ایه!؟" رامیس نیز کم کم طاقتش را از دست می داد:" من چه می دونم! و برامم مهم نیست!" آمیتیس پوزخندی زد:" معلومه که برات مهم نیست!... شرط می بندم مثل چند سال پیش، دوباره جذب یه آدم بدبخت و بیچاره و سطح پائین شدی!" ایندفعه رامیس از عصبانیت آتش گرفته بود، از سر میز ناهارخوری برخاست و در حالیکه عصبانیت از چشمانش می بارید و دستهایش صاف در دو طرف بدنش قرار گرفته بودند و مشت شده بودند و تمام عضلات بدنش منقبض شده بود با تحکم گفت:" می تونستی خیلی راحت بگی که اینکارو نمی کنی! هیچ دلیلی برای توهین به من یا آدمایی که من دوست دارم و بهشون اهمیت می دم، وجود نداره!" آمیتیس که از اینکه خواهرش را آزرده بود، دلش خنک شده بود، با بی تفاوتی گفت:" اینکه از همون اول، معلوم بود که من توی یه نقشه غیرمنطقی و بچگانه شرکت نمی کنم!... اونم بخاطر آدمی که اصلاً معلوم نیس اصالت داره یا نه!" رامیس جوابش داد:" اصالت فقط پول و تحصیلات نیست!" آمیتیس پوزخندی زد:" تعریف تو از اصالت خیلی ابتدائیه!" و در دل اندیشید:" نمی دونم چرا بابا همیشه فکر می کنه تو باهوشتر و بهتر از منی، در حالیکه تو همیشه با کارات، سرافکنده اش می کنی!" در آن لحظه، رامیس، احساس می کرد آن کسی که سطحی و سطح پائین است، خواهرش است و اصلاً دلیلی وجود ندارد با بحث کردن با چنین آدمی، ارزش خود را پائین بیاورد، بنابراین بدون گفتن کلامی، به سمت اتاقش به راه افتاد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 16-20 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 70
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

رامیس، کتابش را از اتاق خودش آورده بود و بر روی مبل جلوی کتابخانه آمیتیس، لم داده بود و مشغول خواندن بود. واقعا از خواهرش انتظار نداشت برای شنیدن اخبار مربوط به او، برنامه های روزانه اش را به هم بریزد. رامیس، صدای کارهای آمیتیس را می شنید و حدس می زد که در آن لحظه، مشغول چکاری است. صدای شیر آب حمام را می شنید و حدس می زد آمیتیس، گلبرگهای گل رزی را که عمو مهران، صبح برایش چیده است را از گلها جدا کرده و درون وان حمام ریخته و آماده حمام می شود. بعد هم نوبت لوسیون بدن و سشوار و آرایش موهایش بود. در آخر هم ربع ساعتی را صرف انتخاب رنگ لاکش می کرد که باید با رنگ لباسی که آنروز می خواست درون خانه بپوشد، ست می بود. رامیس، صدای آمیتیس را به خاطر می آورد که با حالتی دلخور می گفت:" من نمی فهمم چرا باید این لباسای تکراری و ملال آورو تو دانشگاه بپوشیم، مگه یه ذره سلیقه و مد چه ایرادی داره؟!"

اکنون دیگر رامیس، صداهای ناشی از کارهای آمیتیس را نمی شنید و غرق کتابش شده بود. خیالش راحت شده بود که باران، آمیتیس را ندیده است و می توانست از خواهرش کمک بگیرد، تا چند ماهی، رازش را از باران، مخفی نگاه دارد. این آسودگی خیال، به او کمک می کرد تا راحت تر بتواند بر روی کتابش متمرکز شود و مطالب جالب آنرا با ولع ببلعد؛ او عاشق رمانهای خوب بود!

نمی دانست چقدر گذشته است که رایحه ای لطیف و لذت بخش، مشامش را نوازش کرد. غرق در اتفاقات داستان، می اندیشید:"به به! چه عطر دل انگیزی!... این رایحه از کجا می آد!؟" حتی خودش هم متوجه نبود که ذهنش این افکار را با خودش تکرار می کند، صدای آمیتیس او را به خود آورد:" تو هنوز اینجایی؟!" با شنیدن صدای او، از عالم داستانش بیرون آمد و متوجه شد که این عطر خوش، از وجود آمیتیس بر می خیزد و اینبار صدای ذهنش را به خاطر آورد که پرسیده بود این عطر خوش از کجاست و اکنون مغزش، هم می توانست معنای این سوال را بفهمد و هم جوابش را متوجه شود.

جوابش داد:" آره، منتظر تو بودم!" آمیتیس، در حالیکه جلوی آینه ای که کل دیوار سمت اتاق لباسش را می پوشاند، ایستاده بود و موهایش را نوازش می کرد، خیلی خونسرد و بی تفاوت گفت:" خب، حالا جریان چیه؟!" رامیس که به سرد و بی تفاوت بودن خواهرش، عادت داشت، بر روی مبل، صاف نشست تا ماجرا را برای او تعریف کند:" امروز یه سری اتفاقا سر کلاس برنامه ریزیم افتاد!... اوم!... راستش من به کمک تو نیاز دارم!" آمیتیس لحظه ای از برانداز کردن خودش، درون آینه دست برداشت و در حالیکه لبخند کمرنگی، گوشه لبش نشسته بود، به رامیس نگاه کرد:" می خوای باهات بیام سر کلاستون؟!" رامیس که از حالت او فهمیده بود، احتمالاً راضی کردن او کار ساده ای نخواهد بود، به آرامی گفت:" نه، راستش... فکر کنم چند وقتی تو دانشگاه، نتونم ببینمت!" و بعد با عجله، ادامه حرفش را گرفت:" باید همه جریانو برات تعریف کنم تا متوجه منظورم بشی!" آمیتیس که فهمیده بود رامیس، دلش نمی خواهد هویتش فاش شود، همان علاقه و اشتیاق اندکش را نیز از دست داد و دوباره به چهره خودش درون آینه خیره شد و بعد در حالیکه به سمت در اتاقش می رفت، گفت:" من خیلی گرسنمه!... بیا بریم تو آشپزخونه!" رامیس با سر، تسلیم شدنش را اعلام کرد و به دنبال خواهرش، به راه افتاد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 16-20 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 72
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

صدای بسته شدن در اتاق خواهرش را که شنید، ناگهانی از حالت خوابیده به نشسته در تختش، تغییر حالت داد و کتابی که در دستش بود را بر روی تختش انداخت و با عجله به سمت اتاق خواهرش رفت و در زد، اما منتظر جواب خواهرش و اجازه ورود او نشد و به داخل اتاق پرید:" سلام. خوبی؟! چه خبر؟!" آمیتیس با تعجب نگاهش می کرد، در حالیکه هنوز به در اتاق لباسش هم نرسیده بود، با همان حالت بهتش، آرام و شمرده جواب داد:"سلام!... خبری نیس!... چیزی شده؟!" رامیس به کنارش رسیده بود، با همان حالت عجولانه اش پرسید:" امروز هیچکدوم از اساتید یا همکلاسیای منو دیدی؟!" با کمی فکر در مورد اتفاقات آنروز، به این نتیجه رسیده بود که پنهان کردن هویت خانواده اش از باران کافی نیست و باید آنرا از همه پنهان کند تا احتمال خطر را کاهش دهد. آمیتیس با تردید، سرش را کج کرد و متفکرانه جواب داد:" نه! فکر نکنم!... من که اصلاً نمی شناسمشون!..." و بعد نگاه کنجکاوش را متوجه رامیس کرد:" باید شخص خاصی رو می دیدم!؟... چیزی شده رامیس؟!" رامیس که انگار خیالش راحت شده بود، رفت و روی تخت آمیتیس، چهار زانو نشست:" برو لباساتو عوض کن، بیا برات تعریف می کنم!" آمیتیس سرش را به علامت موافقت تکان داد و باشه ای گفت و وارد اتاق لباسش شد.

رامیس، خودش را بر روی تخت آمیتیس رها کرد و همانطور که چهار زانو بود به پشت بر روی تخت او افتاد و دو دستش به صورت باز به سمت بالا، دو طرفش بر روی تخت آمیتیس افتادند و کمی به بالا پرتاب شدند و بعد بر روی تخت، آرام گرفتند.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 16-20 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 69
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

هنگامیکه در پارکینگ خانه شان، از ماشین پیاده شد، نگاهی به جای خالی ماشینهای پدر و مادرش و آمیتیس انداخت. آمیتیس و شباهت فوق العاده آن دو به یکدیگر! چرا فکرش را زودتر نکرده بود؟! او با ترس و استرس، خودش را سریعاً به خانه رسانده بود که بیش از اندازه پولدار بودنشان و مقام بالای پدرش را از باران مخفی کند و اکنون قل همسان دیگرش، با چهره ای دقیقاً شبیه به او، با ماشینی حتی مدل بالاتر از مال او، در دانشگاه بود! و بدتر از همه اینها، آمیتیس، عاشق این بود که همه بدانند آنها از چه خانواده سطح بالایی هستند و خودش تا چه حد، مقام و تحصیلات بالایی دارد و عاشق احترامی بود که مردم بعد از فهمیدن این مسائل، به او می گذاشتند. و اگر بنا به هر دلیلی، باران بیشتر از گرفتن چند کتاب، درون دانشگاه می ماند و در کمال بدشانسی رامیس، با آمیتیس مواجه می شد...! خب، رامیس نمی دانست ممکن است باران چه فکری بکند، چه عکس العملی نشان دهد و چه اتفاقی روی دهد! و همین ندانستن، اعصاب او را متزلزل می کرد و استرس و آشفتگی عجیبی به او تحمیل می کرد. خودش هم نمی فهمید چرا این دوستی، که هنوز ریشه و استحکام عمیقی نداشت تا این حد برایش مهم بود! فقط احساس می کرد باران را دوست دارد و او را در زندگیش می خواهد، به همان شیوه ای که احساس می کرد از شراره خوشش نمی آید و ترجیح می دهد فاصله اش را با او حفظ کند، و اتفاقات همانروز، سندی بود بر تأئید درستی احساساتش نسبت به شراره!

در ماشینش را بست و به ماشینش تکیه داد! اخم کرده بود و با ناراحتی به جای خالی ماشین آمیتیس خیره شده بود. باید قبل از آنکه همه چیز خراب شود، درستش می کرد، اما چگونه؟! حتی اگر به آمیتیس زنگ می زد و از او خواهش می کرد که اقدامات احتیاطی را رعایت کند، آمیتیس که باران را نمی شناخت! او که نمی توانست از همه آدمها فرار کند! بگذریم از اینکه احتمالاً این افکار و رفتار به نظرش غیرمنطقی و بچگانه می آمد و چه بسا که اصلاً قبول نمی کرد! ای کاش شماره موبایل باران را گرفته بود تا حدأقل بتواند بفهمد او هنوز دانشگاه است یا به خانه رفته است! شاید او اکنون خانه بود و همه این نگرانیها، بی مورد بود! با حوادث آشفته آنروز، دیگر حواسی برای گرفتن شماره تلفن برایش نمانده بود! به این نتیجه رسید که در این شرایط، هیچکاری از دستش ساخته نیست و فقط باید به خدا توکل کند.

با آسانسور، به طبقه دوم خانه شان رفت و بعد از آنجا، وارد باغ بزرگ و باشکوهی شد که بر روی تراس بزرگ طبقه دوم ساخته بودند. بر روی یکی از صندلیها نشست و به درخت سیبی که کاشته بود، خیره شد. برگهای درخت، هر چهار رنگ سبز و زرد و نارنجی و قهوه ای را دارا بودند. عمو مهران –باغبانشان- خیلی خوب به همه باغ می رسید، مخصوصاً توجه و مراقبت ویژه ای به این درخت داشت، چرا که می دانست رامیس، آن را خیلی دوست دارد. رامیس هرگاه ناراحت بود، به کنار آن درخت می آمد و گاهی با آن حرف می زد، اینکار به او آرامش می داد، اما فقط عمو مهران اینرا می دانست که گهگاه او را در اینحال دیده بود.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 16-20 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 70
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد